خلاصه ای از رمان:
وقتی رسیدم خونه، شیوا مثلاً مشغول جمع کردن چمدونش بود. تمام اتاق پر بود از لباسهاش و خودش صدای MTV رو زیاد کرده بود و مشغول رقصیدن بود! چه حوصلهای داشت!یه کاست گذاشتم و سعی کردم دل خودم رو آروم کنم. صدای "ناظری" بلند شد:
"برمن در وصل بسته میدارد دوست.
دل را به جفا شکسته میدارد دوست.
زین پس من و دلشکستگی در ره دوست،
خلاصه ای از رمان:
وقتی رسیدم خونه، شیوا مثلاً مشغول جمع کردن
چمدونش بود. تمام اتاق پر بود از لباسهاش و خودش صدای MTV رو زیاد کرده بود
و مشغول رقصیدن بود! چه حوصلهای داشت!
یه کاست گذاشتم و سعی کردم دل خودم رو آروم کنم. صدای "ناظری" بلند شد:
"برمن در وصل بسته میدارد دوست.
دل را به جفا شکسته میدارد دوست.
زین پس من و دلشکستگی در ره دوست،
چون دوست دل شکـسته مـیدارد دوست.
انـدر دل بـیوفـا غـم و ماتـم بـاد.
آن را که وفا نیست ز عالم کم بـاد.
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد؟
جز غم که هزار آفریـن بر غم بـاد.
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد،
بیچاره دلم، بیچاره دلم در غم بسیار افتاد.
بسیار فِتاده بود هم در ره عشق؛
امّا نه چنین زار که این بار افتاد."
اون
شب احساس میکردم درد آریا تو قلب منه! دل منم با آریا شکسته بود! کاش
اینجا بود و میگرفتم تو بغلم و آرومش میکردم! ولی افسوس... خیلی خیلی دور
بود!